فریدون توللی
بَلَم آرام چون قویی سبكبالبه نرمی بر سر كارون همی رفت
به نخلستان ساحل قرص خورشیــــد
ز دامان افق بیرون همی رفت.
شفق،بازی كنان در جنبش آب
شكوه دیگر و راز دگر داشت.
به دشتی پر شقایق باد سرمست
تو پنداری كه پاورچین گذر داشت.
جوان پارو زنان بر سینۀ موج
بلم می راند و جانش در بلم بود.
صدا سر داده غمگین در ره باد
گرفتار دل و بیمار غم بود:.......
«دو زلفونت بود تار ربابُم
چه می خواهی از این حال خرابُم
تو كه با مو سر یاری نداری
چرا هر نیمه شو آیی به خوابُم»
درون قایق از باد شبانگاه
دو زلفی نرم نرمك تاب می خورد.
زنی خم گشته از قایق بر امواج
سر انگشتش به چین آب می خورد.
صدا ، چون بوی گل در جنبش آب
به آرامی به هر سو پخش می گشت
جوان می خواند سرشار از غمی گرم
پس دستی نوازش بخش می گشت:
«تو كه نوشُم نئی نیشُم چرایی
تو كه یارم نئی پیشُم چرایی
تو كه مرهم نئی زخم دلُم را
نمك پاش دل ریشم چرایی»
خموشی بود و زن در پرتو شام
رخی چون رنگ شب نیلوفری داشت.
ز آزار جوان دل شاد و خرسند
سری با او، دلی با دیگری داشت.
ز دیگر سوی كارون زورقی خُرد
سبك بر موج لغزان پیش می راند
چراغی،كورسو می زد به نیزار
صدایی سوزناك از دور می خواند
نسیمی،این پیام آورد و بگذشت:
«چه خوش بی مهربونی هر دو سربی»
جوان نالید زیر لب به افسوس
«كه یك سر مهربونی، درد سر بی»