متون جلسه هشتم و نهم

دو حکایت از تذکره الاولیاء عطار

حکایتی در ذکر شیخ بایزید ؛

گفت: آن كار كه بازپسین كارها می دانستم، پیشین همه بود و آن رضای والده بود و گفت: آن چه در جمله ی ریاضت و مجاهده و غربت و خدمت می جستم در آن یافتم كه شب والده از من آب خواست، برفتم تا آب آوردم. چون باز آمدم در خواب شده بود. شبی سرد بود، كوزه بر دست می داشتم، چون از خواب درآمد آگاه شد. آب خورد و مرا دعا كرد كه دید كوزه در دست من فسرده بود گفت: "چرا از دست ننهادی." گفتم: "ترسیدم كه بیدار شوی و من حاضر نباشم." پس گفت : آن در فرانیمه کن. من تا نزدیک روز می بودم تا نیمه ی راست بُوَد یا نه و فرمان او را خلاف نکرده باشم، همی وقت سحر آنچه می جستم چندین گاه، از در درآمد.

حکایتی در ذکر ابوالحسن خرقانی ؛

شیخ گفت دو برادر بودند ومادری. هرشب یک برادر به خدمت مادر مشغول شدی و یک برادر بخدمت خداوند مشغول بود. آن شخص که بخدمت خدا مشغول بود با خدمت خدایش خوش بود. برادر را گفت امشب نیز خدمت خداوند به من ایثار کن. چنان کرد. آن شب بخدمت خداوند سر بسجده نهاد در خواب شد دید که آوازی آمد که برادر ترا بیامرزیدیم و ترا بدو بخشیدیم. او گفت آخر من بخدمت خدای مشغول بودم و او بخدمت مادر مرا در کار او می کنید گفتند زیرا که آنچه تو می کنی ما  از آن بی نیازیم و لیکن مادرت از آن بی نیاز نیست که برادرت خدمت کند.

شمس تبریزی : شمس الدّین محمّد بن ملک داد تبریزی، عارف معروف و مردش مولانا جلال الدّین بلخی است. ظاهراً در سال 585ه. ق در تبریز به دنیا آمده است. می گویند که در ابتدا مرید ابوبکر سله باف تبریزی بود. شمس در شهرها می گشت و به دیدار بزرگان می رفت. او اوّلین بار در سال 642ه.ق به قونیه رفت و با مولانا دیدار کرد. مریدان مولانا به دشمنی با شمس برخاستند و شمس ناگزیر از قونیه رفت و در سال 643ه.ق به قونیه بازگشت و سرانجام در سال 645ه.ق برای همیشه از قونیه رفت. (بنا به اعتقاد برخی شبانه وی را کشتند) اثری از وی در دست نیست، مریدان سخنان وی را که در مجالس مختلف بر زبان آورده، گردآوری کرده اند که این اثر به نام مقالات شمس تبریزی معروف است.

از کتاب مقالات شمس ؛

چنانکه گفت هارون الرشید که این لیلی را بیاورید تا من ببینمش که مجنون چنین شوری از عشق او در جهان انداخت، و از مشرق تا مغرب قصه ی عشق او را عاشقان آینه ی خود ساخته اند. خرج بسیار کردند و حیله ی بسیار، و لیلی را بیاوردند. به خلوت درآمد خلیفه شبانگاه، شمعها بر افروخته، درو نظر می کرد ساعتی، و ساعتی سر پیش می انداخت. با خود گفت که در سخنش درآرم، باشد به واسطه ی سخن در روی او آن چیز ظاهر تر شود. رو به لیلی کرد و گفت: لیلی تویی؟ گفت: بلی، لیلی منم، اما مجنون تو نیستی! آن چشم که در سَرِ مجنون است در سَرِ تو نیست.

و کیفَ تَری لیلی بعینٍ تَری بها           سواها و ما طَهَّرتَها بالمَدامعِ

[ چگونه می توانی با همان چشم که دیگران را می بینی لیلی را هم ببینی و تو آن چشم را به اشک شستشو نداده ای.]

مرا به نظر مجنون نگر . محبوب را به نظر مُحب نگرند. خَلَل از اینست که خدا را به نظر محبت نمی نگرند، به نظر علم می نگرند، و به نظر معرفت، ونظر فلسفه! نظر محبت کار دیگرست.

مولوی :

غزلی از مولانا از کتاب دیوان شمس؛        

رو سر بِنِه به بالین، تنها مرا رها کن          ترکِ منِ خرابِ شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها          خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی          بگزین رهِ سلامت، ترکِ رهِ بلا کن

ماییم و آبِ دیده، در کنج غم خزیده          بر آب دیده ی ما صد جای آسیا کن

خیره کُشی است ما را، دارد دلی چو خارا          بُکشَد کَسَش نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاهِ خوبرویان واجب وفا نباشد          ای زردروی عاشق، تو صبر کن، وفا کن

دردی است، غیر مردن آن را دوا نباشد          پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟!

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم          با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد          از برق این زمرد هی دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی          تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

قطعه هایی از کتاب مثنوی معنوی ؛

قصه ی دیدن خلیفه لیلی را

گفت لیلی را خلیفه کان توی          کز تو مجنون شد پریشان و غوی

از دگر خوبان تو افزون نیستی          گفت خامش چون تو مجنون نیستی

حکایت مارگیر که اژدهای فسرده را مرده پنداشت، در ریسمانهاش پیچید و  آورد به بغداد         

یک حکایت بشنو از تاریخ‌گوی          تا بری زین رازِ سرپوشیده بُوی

مارگیری رفت سوی کوهسار          تا بگیرد او به افسونهاش مار

او همی‌جستی یکی ماری شگرف          گِردِ کوهستان در ایّام برف

اژدهایی مرده دید آنجا عظیم          که دلش از شکل او شد پر ز بیم

مارگیر اندر زمستان شدید          مار می‌جست اژدهایی مرده دید

مارگیر از بهر حیرانیِ خلق          مار گیرد اینت نادانیِ خلق

آدمی کوهیست چون مفتون شود          کوه اندر مار حیران چون شود

خویشتن نشناخت مسکین آدمی          از فزونی آمد و شد در کمی

خویشتن را آدمی ارزان فروخت          بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت

صد هزاران مار و کُه حیران اوست          او چرا حیران شدست و ماردوست

مارگیر آن اژدها را بر گرفت          سوی بغداد آمد از بهر شگفت

اژدهایی چون ستون خانه‌ای          می‌کشیدش از پی دانگانه‌ای

کاژدهای مرده‌ای آورده‌ام          در شکارش من جگرها خورده‌ام

او همی مرده گمان بردش ولیک          زنده بود و او ندیدش نیک نیک

او ز سرماها و برف افسرده بود          زنده بود و شکل مرده می‌نمود

تا به بغداد آمد آن هنگامه‌جو          تا نهد هنگامه‌ای بر چارسو

بر لب شط مرد هنگامه نهاد          غلغله در شهر بغداد اوفتاد

مارگیری اژدها آورده است          بوالعجب نادر شکاری کرده است

جمع آمد صد هزاران خام‌ریش          صید او گشته چو او از ابلهیش

و اژدها کز زمهریر افسرده بود          زیر صد گونه پلاس و پرده بود

بسته بودش با رسنهای غلیظ          احتیاطی کرده بودش آن حفیظ

در درنگ انتظار و اتفاق          تافت بر آن مار خورشید عراق

آفتاب گرم‌سیرش گرم کرد          رفت از اعضای او اخلاط سرد

مرده بود و زنده گشت او از شگفت          اژدها بر خویش جنبیدن گرفت

خلق را از جنبش آن مرده مار          گشتشان آن یک تحیر صد هزار

با تحیر نعره‌ها انگیختند          جملگان از جنبشش بگریختند

بندها بگسست و بیرون شد ز زیر          اژدهایی زشت غران همچو شیر

در هزیمت بس خلایق کشته شد          از فتاده و کشتگان صد پشته شد

مارگیر از ترس بر جا خشک گشت          که چه آوردم من از کهسار و دشت

گرگ را بیدار کرد آن کور میش          رفت نادان سوی عزرائیل خویش

اژدها یک لقمه کرد آن گیج را          سهل باشد خون‌خوری حَجّاج را

خویش را بر استنی پیچید و بست          استخوان خورده را در هم شکست

نفست اژدرهاست او کی مرده است          از غم و بی آلتی افسرده است

اژدها را دار در برف فراق          هین مکش او را به خورشید عراق

گزارش تخلف
بعدی